" تلخ مثل .!!

اوقات بیکاری ، می نشستیم جلوی هم و به صورت های هم خیره می شدیم . او حسرت صورت مرا می خورد و من حسرت صورت او را چند دقیقه ای که بی صدا به هم زل می زدیم ، خنده ام می گرفت . شروع می کردم به قهقه زدن. مریم هم نوک انگشتش را فرو می کرد توی چالی های لُپم و می گفت ، کاش مادر او هم وقتی حامله بود ، سیب زیاد می خورد تا او هم دو تا از این چالی ها گوشه ی لُپ هایش داشت .!!

 

از نگاه کردن مریم سیر نمی شوم .  موهای و بلند و خرمایی اش ، دور تا دور صورت استخوانی و رنگ پریده اش را گرفته و بدجور خودنمایی می کند . دست می کشم روی تارهای نرم موهایش و سعی می کنم لطافتش را برای همیشه به خاطر بسپارم . چقدر دلم می خواهد از جایش بلند شود ، روبرویم بنشیند و موهایش را بسپرد به دست هایم ،تا دوباره با موهایش بازی کنم و ببافمشان .

 

درست مثل همان روز هایی که با احمد قرار داشت .

 

حاضر که می شد ، لباس هایش را که می پوشید ، می آمد و دو زانو می نشست جلویم کتاب را از دستم می کشید بیرون و می گفت که موهایش را ببافم . من هم دست می کردم لای موهایش و سه دسته شان می کردم . دسته ها را می پیچاندم توی هم و  شروع می کردم به بافتن به آخر که می رسید ، بهانه می آوردم که خراب شد!  دوباره موهایش را باز می کردم و از اول  می بافتم . این جور وقت ها ، این شعر حمید مصدق را برایش می خواندم " گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من ، گیسوان تو شب بی پایان ، جنگل عطر آلود ، موج دریای خیال." می خواستم حواسش به شعر خواندن من پرت شود تا نپرسد که چرا بافتن موهایش اینقدر طول کشیده. اما تا می رسیدم به الف خیال ، دهانم را که باز می کردم تا الف را بکشم ، احمد زنگ می زد !!! هم شعر نصفه نیمه می ماند و هم مریم ، بی حواس ، روسری اش را می انداخت روی سرش و از اتاق می زد بیرون نمی خواست حتی یک ثانیه هم احمد را منتظر بگذارد

 

آن وقت بود که بعد از رفتن مریم ، توی اتاق تنگ و نمناک خوابگاه ، تنهایی می آمد سراغم  و من هیچ مریم دیگری توی زندگی ام نبود که این تنهایی ها را با او پر کنم!

 

. حالا هم تنهایم باز .توی یک اتاق تاریک و سرد و متعفن !! می روم گوشه ی اتاق و چراغ مهتابی را روشن می کنم . نورش می افتد روی بدن مریم و پوستش را از آن چه که هست سفید تر می کند . مهتابی رنگ شده است مریم . شاید هم سفید ؛ مثل صبح؛ مثل امروز.

 

ساعت درست 6 صبح بود که وارد اتاق شدم . مثل همیشه ، روپوش سفیدم را تنم کردم و انگشت هایم را میان لاستیک دستکش ها پنهان کردم . رفتم طرف جسدی که وسط اتاق ، روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه ی سفید را از روی صورتش کنار زدم ، و چشم هایم چشم هایم صورت آرام و بی جان مریم را دیدند که با سکوت و آن نگاه بسته و یخ زده ، روی تخت دراز کشیده بود . او مریم بود اما نه آن مریم همیشگی.نه مریم من!! نه چشم هایش دیگر آن نگاه شوخ را داشتند و نه لب هایش آن لبخند های عمیق و از ته دل را .

 

همین دیشب بود که برای آخرین بار خنده اش را دیدم . اما چقدر زود دلتنگ خنده هایش شده ام . دلتنگ خنده هایی که اشکش را در می آورد و نفسش را می بُرید. به لب های برجسته و قلوه ای و کبودش که نگاه می کنم هیچ اثری از آن طراوت و لبخند های گذشته اش روی آن ها نیست .

 

همیشه وقتی صورتم را می بوسید پوستم از حسش ، داغ می شد و گزگز می کرد. ولی حالا ، انگشتم را که می کشم روی لب هایش ، تمام بدنم یخ می زند !!

 

مریم یخ زده است انگار . و او چقدر از سرما بیزار بود . همیشه زمستان که می شد ، برف که می آمد، توی اتاق خودش را حبس می کرد و می چپید توی بغل من . دست هایم را دور کمرش حلقه می کردم و او را می چسباندم به خودم و او هم توی بغلم ، جمع می شد . مثل یک گنجشکــ ،کوچک! .می گفت تو بخاری منی ! گرمی ! داغ!! من هم تا می آمدم بگویم تو جوانه ی گندمیـــ ، زنگ تلفن احمد او را از آغوش من بیرون می کشید . حاضر می شد ، می آمد روی گونه ام بوسه ای می زد و در اتاق را محکم به هم می کوبید و با عجله از پله ها می دوید پایین.

 

می دانستم احمد آن پایین کنار ماشینش بی قرار آمدن مریم است و می دانستم لب های برجسته و قلوه ای اش قرار است بوسیده شود. !! سرم را فرو می کردم توی کتاب هایم و مثلا حواس خودم را پرت می کردم.تا یک جوری این تنهایی های لعنتی ام تمام شود و مریم دوباره برگردد.که مریمم را دوباره به من برش گردانند!!

 

اما او دیگر هیچ وقت بر نمی گردد . و من این آخرین باریست که می توانم خوب نگاهش کنم . با تمام وجود نگاهش می کنم و نوازشش می کنم  . خم می شوم و گردنش را می بوسم . زیر گلویش را . درست همان جایی که مخصوص ستاره اش بود.

 

همیشه یک گردنبد نقره به گردنش می انداخت . یک ستاره ! می گفت هدیه ی احمد است . هیچ وقت گردنش را بدون آن گردنبند ندیده بودم و حالا چقدر جایش روی پوست صاف و یخ زده اش خالیست. هروقت که می خواستم سر به سرش بگذارم ، وقتی که خواب بود گردنبند را باز می کردم و می انداختم توی گلدان کوچکی که تویش به جای گل ، پر بود از خط چشم و خط لب .

 

آن وقت ، بیدار که می شد ، طبق عادتش ، دست که می برد طرف گردنش تا ستاره را لمس کند ، می فهمید که باز شیطنت های من گل کرده است . جیغی می کشید و دورتا دور اتاق کوچک خوابگاه را دنبال من می دوید.

 

خسته که می شد ، به نفس نفس که می افتاد، می ایستاندمش جلوی آیینه و ستاره را از پشت ، به گردنش می انداختم ، و به لبخند پت و پهنش توی آیینه خیره می شدم . من همه ی نگاهم می شد او و او همه ی نگاهش می شد ستاره ای که افتاده بود روی گردن سفیدش .دوباره حسود میشدم و دست می گذاشتم روی ستاره ، روی پوست داغش .آن وقت نگاه از گردنبند می گرفت و از توی آیینه به من خیره می شد . لبخند روی لبش را صمیمی تر می کرد و چشمکی می زد .من هم پشت گردنش را می بوسیدم ، کیفم را برمی داشتم و از اتاق می زدم بیرون .می دانستم که بعد از رفتن من ، دلتنگ احمدش می شود باز ؛ به او زنگ می زند.و باز احمد مریمم را از من می گیرد!! 

 

 

گوشی موبایلم زنگ می خورد . خودش است . احمد ! سراغ مریم را می گیرد . می گوید از دیشب که از هم جدا شده اند دیگر ازش خبری ندارد . در صدایش نگرانی موج می زند . من سکوت کرده ام در مقابل حرف هایش و به چشم های بسته ی مریم و مژه های بلند و پرپشتش زل زده ام .

 

همین دیشب بود که همین چشم ها را دوخت به من و تمام ذوق و خوشحالی درونش را پاشید توی صورتم . گفت که آخر این ماه قرار است با احمد ازدواج کند . از خوشحالی یک لحظه آرام و قرار نداشت . طول خانه ی جدیدی که همین ماه قبل با هم شریکی خریده بودیم را هی می رفت و می آمد و با خودش حرف می زد . مرا نمی دید اصلا داشت برنامه ریزی می کرد برای آینده اش و من.توی هیچ کدام از برنامه هایش نبودم !!

 

همیشه دلم می خواست به چشم هایش خیره شوم . یعنی با هم به چشم های هم خیره شویم .

 

او روی صورتش را با یک روسری می بست و فقط چشم هایش را بیرون می گذاشت . آن وقت به نگاهش خیره می شدم و به یک دقیقه نکشیده ، حس توی نگاهش را لو می دادم و پته اش را می ریختم روی آب !! چشم هایش ، دم دستم بود و نگاهش برایم بی رمز و راز. ! حتی احمد هم مریم را به اندازه ی من نمی شناخت .

 

ولی دیشب اولین بار بود که چشم هایمان با هم در تضاد شدند . چشم های طوسی من و چشم های مشکی و تیز و براق او که دیگر کور شده بود و با نگاه من همخوانی نداشت . دیگر نمی خواست به من نگاه کند . دیگر برایش مهم نبودم . در واقع نبودم اصلاهمه ی دردم همین بود ـــ دیگر برایش وجود نداشتم.!!

 

بدون آن که حتی کلمه ای با احمد حرف زده باشم ، گوشی را قطع می کنم و پرتش می کنم روی میز. دوباره با مریم تنها می شوم . فقط من و او

 

درست مثل همین دیشب!! همین دیشب ، که تنها ، با جسارت ، عصبی ، و خشمگین ایستاده بود روبرویم و زل زده بود توی چشم هایم . صدایم می لرزید . وقتی گفتم احمد لیاقتت را ندارد صدایم آنقدر آهسته بود که شک کردم شنیده باشد . اما او. ناغافل سیلی محکمی توی گوشم خواباند ؛ با آن که سعی کرده بود خشمش را کنترل کند. گفت .تو هیچی حالیت نیست ؛ من عاشق احمدم!!!!! و به من پشت کرد و نگاه از من گرفت.

 

احمد.احمد.احمد !!! فقط احمد.

 

هنوز هم گوشم از صدای سیلی شب قبلش دارد سوت می کشد . درست به همان تندی و تیزی ؛ و هنوز هم تن صدای خشمگینش را به وضوح می شنوم وقتی تمام حرصش را جمع کرد و سرم داد کشید که تو هیچی حالیت نیست ؛.

 

.حتی وقتی داشتم توی کابینت دنبال مرگ موشی که تازگی ها خود مریم خریده بود می گشتم ، باز هم صدایش تمام وجودم را پر کرده بود و از گوش هایم خارج نمی شد که من. من عاشق احمدم ــ!!!.

 

نمی دانم وقتی فنجان قهوه را از دستم گرفت ، چرا بغض توی چشم هایم را ندید ؛ چرا خواهش و التماسی که توی چشم هایم موج می زد را ندید که " قهر کن و فنجان قهوه را از من نگیر ". اما او .فقط نگاهش به گوشی اش بود و حواسش پی احمدش . ستاره ی گردنش را هم گرفته بود بین دو انگشتش و از من .غافل بود .  

 

دست می کنم توی جیب چپ شلوارم . سطح صاف و خنک ستاره را لمس می کنم .می آورمش بیرون و بویش می کنم . بوی مریم را می دهد.

 

ستاره را می بندم به گلویش .ملحفه ی سفید را می کشم روی صورت سفید و استخوانی اش و توی برگه ی گزارش کالبد شکافی ، خودکشی اش را تایید می کنم. !! او متعلق به احمد نبود . مریم متعلق به هیچ کس نبود ؛ حتی من !!

 

دوباره مثل تمام گزارش های قبل ، همان کلمه ی تکراری را می اندازم زیر برگه ی گزارش" دکتر رویا پارسا" و مریم را توی تنهایی تاریک اتاق ، تنها می گذارم .برای همیشه"

 

داستان کوتاه گناهکار به قلم آرزو بیرانوند

داستان کوتاه استخوان به قلم آرزو بیرانوند

داستان کوتاه تلخ مثل به قلم آرزو بیرانوند

داستان کوتاه رویین تن به قلم آرزوبیرانوند

مریم ,احمد ,هایش ,اتاق ,هایم ,ستاره ,همین دیشب ,عاشق احمدم ,حالیت نیست ,احمد احمد ,فنجان قهوه
مشخصات
آخرین جستجو ها